تردید و تاملی در تصوف و عرفان
«کشف المحجوب هجویری از جهات گوناگون از باارزش ترین متون صوفیه به فارسی و از اولین آثاری است که در تصوف اسلامی پدید آمده است و تنها شرح تعرف مستملی بخاری (م:434) بر آن مقدم است و با این که نویسنده ی آن هم خراسانی است و زمینه ی سخن در هردو مشترک است، هیچ نوع پیوند آشکاری درمیانه ی آن ها نیست".
(هجویری، کشف المحجوب، مقدمه، ص پنج)
همین اشاره و انکار را که میان کتاب بخاری و هجویری می خوانیم، در سراپای دیگر مقالات و مکتوبات تصوف مکتوم است، به نظر می رسد که اخلال در وصول به شریعت و وصال مستقیم خداوند، که در هر رکعت نماز نیز میسر است، نخستین انگیزه ی مبدعین و مخترعین تصوف و عرفان بوده است تا با رسم این همه بی راهه، یقین به یکتایی خداوند را منوط و موکول به مناسکی غریب بدانند و نخوردن و نگفتن و نخفتن و نعلین به خود خواندن و ناممکنات و ممکنات ناموثر دیگر را، موجب جلب اعتنای الهی بشمارند و بدون عرضه ی شعبده بازی در رفتار شخصی، اعتنای الهی را غیر ممکن بدانند!!!
«همه ی احکام شریعت از «من» و «ما» و «مال من» و «مال تو» سخن می گوید و این هاست که مایه ی نزاع و دشمنی و بغض و عناد می شود :
همه حکم شریعت از من و توست، که آن بر بسته ی جان من و توست
چو برخیزد تو را این پرده از پیش، نماند نیز حکم مذهب و کیش
من و تو چون نماند در میانه، چه کعبه چه کنش چه دیر خانه
الا تا ناقصی زینهار زینهار، قوانین شریعت را نگهدار»
(شیخ محمود شبستری، شرح گلشن راز، صفحه 77 ، چاپ 1312)
پس قوانین شریعت و کیش و دین، دور ریختنی و مختص ناقصین است که برای فاصله گرفتن از حاصل آن، یعنی نزاع و دشمنی و بغض و عناد، باید چنین معتقداتی را کنار زنیم، و به عزایم و غرایبی متکی و متوسل شویم که احکام صوفیگری و دیگر ابواب آن، درویشی و عرفان، پیشنهاد می کند. راهی که در انتهای آن فریب رسیدن به چنین مقاماتی برای بنده را ممکن می نمایاند.
«یکی از بایزید پرسید که: ما پیش تو جمعی می بینیم مانند زنان، ایشان چه قوم اند؟ گفت: فرشتگان اند که می آیند و مرا از علوم سئوال می کنند و من ایشان را جواب می دهم».
(عطار، تذکرة الاولیا، 175)
این نهایت وهن مستقیم نسبت به ذات خداوند، که گویا فرشتگان بدون جواب مانده از نقص علم خود را، برای رفع جهل، به بارگاه بایزید بسطامی حواله می داده، در زمره ی کرامات عرفا آورده اند، تا به نتیجه ای برسند که خود به وضوح تمام در لباس نصیحت و اندرز بیان می کنند :
«ذوالنون گفت: در بادیه زنگئی دیدم سیاه، هرگاه «الله» گفتی، سپید شدی. ذوالنون گوید: هر که الله یاد کند در حقیقت صفت وی جدا گردد».
(جامی ، نفحات الانس، ص 33)
آیا صوفیانه تر از این می توان به تمسخر معتقدات مسلَم پرداخت و گرچه درک جمله آخر منقول از ذوالنون به کمال ممکن نیست، اما حاصل مجموع این درفشانی فریب کارانه و حیله گرانه این است که بدانیم بر زبان آورندگان معمول نام خدا، صداقت ندارند، الا به دنبال هر ذکر، از پوست خویش هم جدا شوند و چون چنین «الله خوانی» هرگزمیسر نبوده، پس آن چه من و تو برزبان می آوریم، بی هوده وریا می شود، که ترک آن از ذکر اولی تر است.
«نقل است گبری را گفتند که: مسلمان شو، گفت: اگر مسلمانی این است که بایزید می کند، من طاقت ندارم و نتوانم کرد و اگر این است که شما می کنید، بدان هیچ احتیاج ندارم».
(همان، ص 176)
بس دو گونه مسلمانی است: یکی از آن من و تو که گبر هم به چیزی نمی گیرد و دیگری از جنس تعلقات بایزید که در طاقت کسی نیست! پس هان ای پسر، اسلام را فروگذار و به گبریگری خود باقی بمان، که بر مسلمانی مردم معمول افضل است!
«اکنون سلطان عشق را به شحنگی خرد دارند و وزیرعقل را به بوابی بر در دل نشانند وشهر دل را به زیور و لآلی و جواهر یقین و اخلاص و توکل وصدق و کرم ومروت و فتوت و جود و شهادت و حیا و شجاعت و فراست و انواع صفات حمیده و افعال پسندیده بیارایند. چه بوده است؟ سلطان حقیقی به خلوت سرای دل می آید معشوق اصلی از تتق جلال جمال می نماید، دیگر باره چاوش «لااله» بارگاه از خاصگان صفات حمیده هم خالی می کند، زیرا که غیرت نفی غیریت می کند».
(نجم رازی، مرصاد العباد، ص 207، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1352)
این لفاظی محض، در پرده نفی الوهیت می کند و دربرابر معشوق اصلی، که ذکر «لا اله» است، یاد آوری یکتایی خداوند، یعنی «الا الله» را دخالت رقیب و غیر می داند، چنان که سراپای اسناد صوفیگری و عرفان به نحوی، آشکارا یا در شمایل چنین تمثیل های زیرکانه و پنهان، آدمیان را به گریز از قید بندگی خداوند و از متن قرآن مبارک و ممتاز می خواند :
«شنیدم روزی شیخ ابوسعید سخن می گفت: دانشمندی فاضل حاضر بود. آهسته گفت: این سخن شیخ در هفت سبع قرآن هیچ جای نیست. شیخ به فراست دریافت و گفت: این سخن در سبع هشتم است! دانشمند گفت : سبع هشتم دیگر کدام است؟ گفت : هفت سبع آن است که: یا ایها الرسول بلغ ما انزل الیک و سبع هشتم آن که : و اوحی الی عبده ما اوحی، شما پندارید سخن خدای تعالی محدود و معدود است، حال آن که کلام خدا را کرانه نیست. آن چه بر محمد نازل کرد آن هفت سبع است و اما آن چه به دل های بندگان می رساند در حصر و حد نیاید».
(حالات و سخنان ابوسعید ابوالخیر، ص 50، چاپ ژکوفسکی)
غرض از این سفسطه ی کامل کلام جز این نیست که قرآن را فروگذاریم و به آن نانوشته ی نامکشوف و ظاهرا فراتر از قرآنی رجوع کنیم که به عنوان سبع هشتم، در دل های بندگان ثبت است!!! نقل هیچ اعتقاد و بنیان محکم اندیشه ی اسلامی نیست که به همین صورت و یا صورت هایی تلخ تر، مورد تجاوز و هجوم صوفیان و مدعیان عرفان و درویشان درنیامده و به هزار صورت و فرقه، متفرق نشده باشد.
«بایزید بسطامی گفت : مردی پیش من آمد و پرسید : کجا می روی؟ گفتم به حج. گفت چه داری؟ گفتم : دویست درم. گفت به من ده و هفت بار گرد من بگرد که حج تو این است. چنان کردم و بازگشتم».
(عطار، تذکرة الاولیاء، چاپ زوار، ص 165)
این هم تکلیف حج، سپس به غوغای غریبی در دعوت به ناممکنات می رسیم، که به رغم ظواهر موضوع و ادعاهای موهوم در باب اخلاص و آزادی از ترتیبات و تعلقات، به مشقاتی موکول کرده اند که خود برترین نوع تعلق به توحش مطلق است.
«نقل است که گفت: تا عیال خود را چون بیوگان نکنی و فرزندان خود را چون یتیمان نگردانی و شب بر خاکدان سگان نخسبی، طمع مدار که در صف مردانت راه دهند».
(همان، ص 119)
بدین ترتیب تلقین بدترین نامردی ها، شرط مردانگی می شود و به بهانه ی نزدیکی، هر چه ممکن است بندگان را از شناخت خداوند مهربان و مقتدر دور می کنند، که رعایت و مواظبت خان و مان را تکلیف کرده است. به راستی که اشاره به شیرین کاری عارف و صوفئی سراغ ندارم، مگر در ماهیت خود به شکار یک باور خالص قرآنی رفته و علیه بیان آشنای آن اقامه ی دعوی کرده باشد که خدا را «نحن اقرب الیه من حبل الورید» می گوید. و عجیب تر از این نیست که مقام صوفیان و اولیاء آنان و عارفان و درویشان را به اشاره هایی در قرآن نیز منسوب می کنند، که خود نیز در عرضه ی مثالی از آن در می مانند.
«فصل پنجم، بیان آیات و احادیث درباره اولیا : هر کس کاری کند که بنای آن نه بر قول خدای عزوجل و نه برقول رسول باشد آن را بس اصلی نباشد. پس یاد کنیم تا خوانندگان را آسان باشد تا این کتاب را و این سخنان را می خوانند، تا اشکالی نباشد و صحت آن باشد، زیرا که هر چه گویی و هر چه نویسی که به اخبار موکد نبود و قول خدای عزوجل آن را گواهی ندهد قبول نشاید و بر آن برکت و سخاوت نباشد».
(سدیدالدین محمد غزنوی، مقامات ژنده پیل، ص 19)
بر مبنا و سبیل همین بیان، که سلامت را از متونی زایل می شمارد که قول خدای عزوجل در قرآن، بر آن گواه نباشد، پس بدانید که در سراسر این فصل، حتی کلامی از بیان خدا در تایید اولیا نیامده و جز احادیثی بی نشان را گواه این گفتارها نمی بینیم، پس تهی دستی این سوداگران خیال را، از همین باب خود نوشت دریابید و بخوانید کتاب مقامات ژنده پیل را که از کرامات و مهماتی می گوید در ید اختیار صاحبان سحری که خداوند، در قرآن کریم، وجود و حضور و اتکای به آن ها را مایه ی نزول عقل شمرده است.
«شیخ الاسلام بر لب رودی نشسته، با کسی سخن می گفت از طریقت و فضل خدای تعالی که در حق دوستان خود چند لطف کرده است. پس اشارت کرد به آن رود و بدان آب که اگر دوستان حق تعالی اشارت کنند و گویند که ای آب بازگرد و سوی بالا رو، آب بدان سوی رفتن گیرد. این بگفت، اشارت کرد آب بازگشت و سوی بالا رفتن گرفت و پاره ای نیک برفت. باز اشارت کرد، به حال خویش بازآمد و برفت».
(همان، 114)
در اسلام معجزه و جواز توسل به چنین ارجوزه هایی وجود ندارد، معجزه ی اسلام کلام متین قرآن است که بارها از بی نیازی پیامبر بزرگوار به عرضه ی معجزه ی خلاف عرف، از آن گونه که بر موسی و عیسی مقرر بوده، سخن می گوید. زیرا زمانه ی بعثت پیامبر بزرگوار و طلوع اسلام، زمان عرضه ی استدلال و منطق است و آدمی روزگاری را پشت سر نهاده است که اژدها شدن عصا و شفا دادن بیمار و حتی زنده کردن مرده، مدرک حقانیت عقاید کسی شمرده می شد!
«و قال الذین لایعلمون لولا یکلمنا الله او یاتینا آیه کذلک قال الذین من قبلهم مثل قولهم تشابهت قلوبهم قد بین الایات لقوم یوقنون. نادانانی، از قماش گذشتگان شان، چنان که در ضمیر مشترک باشند، می گویند : چرا معجزه ظاهر نمی شود یا خدا با ما سخن نمی گوید؟ به درستی که ما برای به یقین رسیدگان، این آیات را بیان کرده ایم».
(بقره، 117)
ملاحظه کنید کلام خدا را، که خرق عادت خواهان را در زمره ی عقب ماندگان از زمان می خواند و به دفعات، نیاز به معجزه را در دوران ظهور اسلام مردود می داند. چه گونه بپذیریم خداوند نافی رفتارهای غیر متعارف، کسانی را که به جای توجه به قرآن، رودخانه ها را متوقف می کنند و رو به خلاف می فرستند، در زمره ی مردان خویش قرار دهد؟
«نقل است روزی مرقع پوشی از هوا درآمد و پیش شیخ پا بر زمین می زد و می گفت : «جنید وقتم و شبلی وقتم و بایزید وقتم» شیخ بر پای خاست و پا بر زمین می زد و می گفت : «مصطفای وقتم و خدای وقتم». و معنی همان است که در «اناالحق» حسین منصور شرح دادم که محو بود. و گویند که عیب بر اولیا نرود از خلاف سنت».
(احوال و اقوال شیخ ابوالحسن خرقانی، ص 41)
از این داستان خنک و این مسابقه در بیان نادانی، چه می فهمیم جز به مسخره گرفتن آن چه در اسلام محترم و بی تعرض شمرده اند؟!!! اگر اولیاء آنانند که جرأت چنین ابراز جسارت هایی بر آنان نهی و عیب نیست، پس چنین اولیایی چه گونه مریدانی تربیت خواهند کرد؟ و به همین ترتیب، در این مختصر مجال ندارم که نقایض و نقائص اسناد صوفیگری و درویشی و عرفان و از این قبیل را نشان دهم تا بر همگان آشکار شود که یا یکی را از آن دیگری کپی کشیده اند و یا مطلقا نسبت به هم نامربوط و غیر مستنداند: اوصاف و اصولی بی نشان و من درآوردی، دست نوشته ناشناسانی، غالبا معادل و مقارن با تالیف الفهرست ابن ندیم، تکرار اسامی اشخاص و عاداتی که نه عقل و نه عرف و نه اخلاق و نه ایمان می پسندد، آدمیانی که جز سایه ای از آن ها نمی یابیم و خدا را شکر ذکر سلسله ی آن ها قریب شش قرن است که متوقف و متروک مانده است.
«منابع درباره ی هجویری : اطلاعات ما درباره ی ابوالحسن علی بن عثمان جلابی هجویری غزنوی و سوانح زندگی وی بسیار اندک است. منابع نزدیک به روزگار او، یعنی آثار شناخته شده قرون پنجم و ششم سخنی در این باب نیاورده اند. در تذکرة الاولیای عطار (م: پس از 618) که بخش اعظم آن از کشف المحجوب ماخوذ است، جز ذکر نام شیخ کم ترین اشاره ای به احوال وی نمی بینیم. آن چه از مولفان قرن های هفتم و هشتم معروف است و گاهی حضور کشف المحجوب را در مراکز فرهنگی و مجالس خانقاهی آن روز اعلام می کنند، سخن قابل اعتنایی ندارند. گفته های خواجه محمد پارسا در فصل الخطاب سهوآمیز، و منقولات نورالدین عبدالرحمان جامی در نفحات الانس تکرار همان سخنان شیخ است. نوشته ی متاخران، مانند دارا شکوه و دیگران نیز غالبا از مایه تحقیق بهره ی چندانی ندارد. تنها اثر و نشانی که از وی می شناسیم کشف المحجوب اوست که بی تردید در رسیدن به گوشه هایی ازاحوال زندگی و شخصیت وی منبعی درخور اعتماد است و با توجه به آن می توان برای سفرها و دیدارهای شیخطرحی را، هر چند به اجمال و احتمال، ترسیم کرد و تا حدودی نوع ارتباط وی را با پیران و استادان و بعضی از معاشران شناخت و دیگر تربت پاک او، «حضرت دانا گنج بخش»، با همه ی روحانیت و شهرت خود، که سال هاست زیارتگاه مشتاقان است و می تواند آن قصور تاریخ در معرفی وی را تا اندازه ای تدارک و جبران کند».
(هجویری، کشف المحجوب، ص دوازده)
این اعتراف نامه ای کامل در بی نشانی مطلق یکی از نخستین زعما و آوازمندان مولفین متصوفه است، که روزگار کم ترین نشانی از او، مگر به تفریح، باقی نگذارده است. چنان که کسانی از فرط تنگ دستی ناگزیرند گمان کنند غرض مردم پاکستان از صاحب مقبره ای با نام «حضرت دانا گنج بخش» اشاره به هجویری بوده است!!! هر چند که آن مقبره چندان جدید الولاده است که به دورتر از صفویه کشانده نمی شود، و هجویری را صوفی عارفی از اواخر قرن چهارم هجری بگویند!!!
«ابوالحسن علی بن عثمان هجویری با احتمالی نزدیک به یقین در اواخر قرن چهارم یا اوائل قرن پنجم، سال های عزت و دولت غزنویان و در روزهای پادشاهی سلطان محمود غزنوی (م:421) ، زاده شد. علوم متداول عصر، خاصه قرآن، حدیث، تفسیر، فقه وکلام را در زادگاه خود و احتمالا در غزنین، آموخت و پس از چندی که از سال های جوانی او چندان دور نبود از ناحیه ی غزنین بیرون آمد و سفری طولانی را آغاز کرد».
(همان، صفحه سیزده)
گفتار به شوخی شبیه تر بالا، گوشه ای از شرح حال و زندگی و کار و تالیفات همان ناشناس مطلق است، که به همین سیاق و روال، تا عرضه کوچک ترین هیجانات و طبقات احوال و آثار او، به میزان سی صفحه ریزنوشت و پاورقی و یادداشت دراز می شود، شامل جزییاتی از قماش زیر، در باب آدمی که خود می گویند عادی ترین نشان حضور از او را در زمانه نیافته اند:
«ختلی خرقه و سجاده، لباس و رسوم متصوفه با خود نداشت و با اهل رسم نیز بسیار شدید بود. هجویری نیز از او مطالب فراوان، و از جمله سخنانی درباره مشایخ شنیده بود، اما از تمام گفته های شیخ قولی که بیش تر در خاطر او نشسته آن بود که: «الدنیا یوم و لنا فیها صوم، دنیا یک روز است و ما اندر آن روز به روزه ایم»، و گویی این مرید ساده در بیش تر احوال خود، به راستی، به شیخ اقتدا می کرد».
(همان، صفحه هجده)
بدین ترتیب از اوضاع کسی که کم ترین سراغ در هستی زمانه نگرفته ایم، این شرح حال نویسان چندان خبر داده اند که می توانند از محفوظات مخصوص او نیز بنویسند!!! آیا چنین برداشت هایی از کدام منبع مرموز میسر شده، غرض نهایی از انباشت این همه شطحیات چیست و این د کان فرقه و فقر و خرقه و خانقاه و خطبه و خطوات را با چه منظور در برابر مسجد مسلمین بنا کرده اند؟!
«پیش از هجویری عالمان صوفیه کتب بسیار نوشته بودند. برخی از این کتب، که امروزه موجود و از منابع اولیه ی تصوف اسلامی به شمارند، به زبان عرب، اما پدیدآمده مولفان خراسانی-طوسی، کلابادی و نیشابوری اند و با اهدافی تقریبا مشترک، یعنی تعریف و تبیین تصوف و شرح اصول و مبانی آن و تطبیق آن با شریعت، عرضه ی تعلیماتی به طالبان و مریدان و پاسخی مستند و متکی به قرآن و حدیث و سنت به منکران و مخالفان».
(هجویری، کشف المحجوب، مقدمه، ص بیست و پنج)
ملاحظه کنید خراسان صدر اسلام و به خصوص نیشابور را، که منشاء و منبع تمام اسناد شعوبی از شاه نامه تا مجموعه ی تولیدات صوفیگری و عرفان و در روزگار ما درویشی و فرقه بازی های دیگری است که از صفویه تاکنون جایگزین تصوف کرده اند، آیا روا نمی بینید در این مبنا تأمل کنیم که "سفرنامه ی رابی بنیامین تودولایی" از اوایل قرن ششم هجری، ضبط کرده است:
«پس از طی هفت روز راه از آن جا به خیوه می رسیم، شهر بزرگ تجاری بر ساحل رود جیحون که مردم از تمام نقاط امپراطوری به آن جا می آیند و یک منطقه ی یهودی نشین متشکل از 8000 خانواده دارد. این سرزمین بسیار وسیع است. در سمرقند، شهر بزرگی که از فارس پنج روز راه فاصله دارد و در مرز امپراطوری قرار گرفته، 50000 خانواده یهودی زندگی می کنند و شاه زاده، رابی عبادیه در رأس آنان است. در میان این خانواده ها حکما و افراد ثروتمند، بسیار است. از تبت (احتمالا طبس)، تا رشته کوه های قزوین که تا کناره رود اوزون کشیده شده، 26 روز راه است. مردم ایران با اطمینان می گویند که ساکنین شهرهای اطراف نیشابور از 4 قبیله اند: قبیله های دن، زبولون، آشر و نفتالی. این قبایل اولین تبعیدیانی بودند که شلمنصر آن ها را تبعید کرد. آن طور که نوشته اند: «و او قوم اسرائیل را به آشور راند و آن ها را در خالوخ، خابور، بر ساحل رود اوزون و شهرهای منطقه مداین ساکن کرد». عبور از سرزمین این قبایل 21 روز طول می کشد. شهرها و قلاع مستحکم آن ها بر رشته کوهی است که رودخان جیحون راه ورود به آن را از یک طرف کاملا بسته است. هیچ قدرت بیگانه بر آن ها حکومت نمی کند و فرمان روای آن یک شاه زاده یهودی است به نام رابی یوسف امرخه ها - لوی».
(سفر نامه رابی بنیامین تودولایی، ص 127)
سعی من برای درآویختن با موضوع و منطق تصوف و عرفان و درویشیگری، در نهایت موجب شد تا آن ها را پایه و مایه ای برای الحاد مستقر بر تمسخری بدانم که امروز میان به ظاهر روشنفکران مسلمان و به ویژه ایرانیان معمول است و دریابم علاوه بر آن شعبات اصلی که می دانیم، چنان که برشمردم، افزون بر چند صد فرقه و بی راهه دیگر در مسیر هدایت الهی خواسته وساخته اند، همگی برای دشوار نمودن دین داری، تلقین عدم امکان شناخت خداوندی، آن هم در پوشش و به بهانه خدا شناسی، جدی نپنداشتن آیات قرآنی و رساندن آدمی به جایی که برابر فتوای آن گبر، یا باید ناموفقانه بکوشیم ابوسعید ابی الخیر، ابوالقاسم قشیری، عزیزالدین نسفی و اویس قرنی شویم، یا از خیر و شر مسلمانی درگذریم و گرایش به ایمان ساده و روشن را به عوام واگذاریم!...
ادامه در قسمت اول
+ نوشته شده توسط ناصر پورپیرار در شنبه بیست و هشتم مرداد 1385 و ساعت 9:45
منبع: http://purpirar.blogsky.com/pages/erfanandsufiyeh/
تذکر: باز نشر این مقاله دلیل بر صحت و تایید همه مطالب و دیدگاههای نویسنده مقاله نمیباشد.